واقعاً بچگی هم چه عالمی داره! چند دقیقه پیش نشستم پای لپ تاپ که متن پایان ناممو بنویسم، ولی از زور چشم درد و سوزش چشم نتونستم تمرکز کنم و هی نگاهم رو از لپ تاپ برمیداشتم. همینجور که خیره به میزم بودم و داشتم فکر میکردم چی بنویسم و تایپ کنم،داشتم رو کاغذ شطرنجی کمرنگی که کنار دستمه هنرنمایی میکردم و گردباد کوچولو میکشیدم که یاد یکی از خاطرات بچگیم افتادم و ناخودآگاه یه لبخند بزرگ به صورتم نشست { هنوزم نیشم بازه :)) } پنجم ابتدایی بودم که گفتن از اداره
اشتراک گذاری در تلگرام
چهارم دبیرستان بودیم و همگی در تب و تاب کنکور و درس خوندن. یه بار یکی از دخترا سرکلاس زد زیر گریه و ما 0_0 دورش جمع شدیم که بفهمیم چش شده و دلداریش بدیم. خیلی خسته بود از درس خوندن و فشار زیادی روش بود. گفت "نمره هام پایین شده، تو آموزشگاه نمرات رو میزنن رو برد و همه میبینن و آبروم میره. دوستای دبستانم میبینن میگن این چه دختر تنبل و درس نخونیه". من همونجا دو تا شاخ گنده درآوردم و تو دلم گفتم وااااات؟! هو کِرز؟! ف** دی آدرز جاجمنت! آی دوووونت کِر دِم نِور
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت